من بازی رو نمی بازم


 
تا حالا شده یه بازی رو شروع کرده باشی  بعد وسطش یهو کم بیاری ولی دلتم بخواد ببری بازی رو ...

من الان وسط بازی جا زدم ..کم آوردم.. بریدم..

دلمم نمیخواد که شکست بخورم وبازی رو ببازم...

بغضم کردم ...ولی نمیخوام بترکونمش..

میخوام اینقد نترکونمش که خفم کنه..

شب شده دیگه نمیتونم تحمل کنم ..

خفمم نمیکنه راحت بشم..

میخوام بخوابم..

مست هم کردم..

ولی نزاشتم بغضم بترکه هنوز..

سرم گیج میره ... یاد اون شبا می افتم... که پیشم بودی...

خودمو ول میکنم رو تخت خواب...

دیگه نمیتونم ... بغضم میترکه ..خیلی ناجورم میترکه...

آخه یاد تو افتادم ...همیشه  وقتی خودمو  ول می کردم رو تخت ...

یکی بود که با چشمای نازش  به من آرامش میداد...

ولی حالا دیگه  من موندم و یه دنیا بغض که تا سحر منو همراهی میکنن...

..@..
نظرات 1 + ارسال نظر
پارسا یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:36 ب.ظ http://khalvatkadeh.blogsky.com

سلام دوست خوبم
مطلبت رو خوندم. خیلی زیبا نوشتی. کاملا حسی رو که داشتی تونستی منتقل کنی. آفرین
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد